|
|
|
|
|
یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 ساعت 15:24 |
بازدید : 6534 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
پسر بد مر او را يكى هوشمند
گرانمايه طهمورث ديوبند
بيامد بتخت پدر بر نشست
بشاهى كمر بر ميان بر ببست
همه موبدان را ز لشكر بخواند
بخوبى چه مايه سخنها براند
چنين گفت كامروز تخت و كلاه
مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه
جهان از بديها بشويم براى
پس آنگه كنم در گهى گرد پاى
ز هر جاى كوته كنم دست ديو
كه من بود خواهم جهان را خديو
هر آن چيز كاندر جهان سودمند
كنم آشكارا گشايم ز بند
پس از پشت ميش و بره پشم و موى
بريد و برشتن نهادند روى
بكوشش از و كرد پوشش براى
بگستردنى بد هم او رهنماى
ز پويندگان هر چه بد تيز رو
خورش كردشان سبزه و كاه و جو
رمنده ددان را همه بنگريد
سيه گوش و يوز از ميان برگزيد
بچاره بياوردش از دشت و كوه
ببند آمدند آنكه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را كه بد نيك تاز
چو باز و چو شاهين گردن فراز
بياورد و آموختنشان گرفت
جهانى بدو مانده اندر شگفت
چو اين كرده شد ماكيان و خروس
كجا بر خروشد گه زخم كوس
بياورد و يك سر بمردم كشيد
نهفته همه سودمندش گزيد
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز بآواز نرم
چنين گفت كاين را ستايش كنيد
جهان آفرين را نيايش كنيد
كه او دادمان بر ددان دستگاه
ستايش مر او را كه بنمود راه
مر او را يكى پاك دستور بود
كه رايش ز كردار بد دور بود
خنيده بهر جاى شهرسپ نام
نزد جز بنيكى بهر جاى گام
همه روز بسته ز خوردن دو لب
بپيش جهاندار بر پاى شب
چنان بر دل هر كسى بود دوست
نماز شب و روزه آيين اوست
سر مايه بُد اختر شاه را
در بسته بُد جان بدخواه را
همه راه نيكى نمودى بشاه
همه راستى خواستى پايگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدى
كه تابيد از و فرّه ايزدى
برفت اهرمن را بافسون ببست
چو بر تيز رو بارگى بر نشست
زمان تا زمان زينش بر ساختى
همى گرد گيتيش بر تاختى
چو ديوان بديدند كردار او
كشيدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن ديو بسيار مر
كه پر دخته مانند از و تاج و فرّ
چو طهمورث آگه شد از كارشان
بر آشفت و بشكست بازارشان
بفرّ جهاندار بستش ميان
بگردن بر آورد گرز گران
همه نره ديوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهى گران
دمنده سيه ديوشان پيش رو
همى باسمان بر كشيدند غو
جهاندار طهمورث بافرين
بيامد كمر بسته جنگ و كين
يكايك بياراست با ديو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ
از يشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگرز گران كرد پست
كشيدندشان خسته و بسته خوار
بجان خواستند آن زمان زينهار
كه ما را مكش تا يكى نو هنر
بياموزى از ماكت آيد ببر
كى نامور دادشان زينهار
بدان تا نهانى كنند آشكار
چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پيوند او
نبشتن بخسرو بياموختند
دلش را بدانش بر افروختند
نبشتن يكى نه كه نزديك سى
چه رومى چه تازى و چه پارسى
چه سغدى چه چينى و چه پهلوى
ز هر گونه كان همى بشنوى
جهاندار سى سال ازين بيشتر
چه گونه پديد آوريدى هنر
برفت و سر آمد برو روزگار
همه رنج او ماند از و يادگار
:: موضوعات مرتبط:
شاهنامه فردوسی ,
,
:: برچسبها:
فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|